نمی دانم شیره ی حس شاعرانه ام
پشت کدام اتفاق خشکیده است
که کلمات مبهم، لای برگی از کتاب جا ماندند
من انعکاس نگاه خموش و حسرت بار ماه را
در چشم روشن خورشید می بینم
و دسیسه ای که هر صبـــح گنجشک ها
برای انکار راز کوچه های بی عبور می چینند
در ایوان خانه ای آشنــــا
دختری شبیه به من
برای وداع با آخرین برگ های زرد درختان خواب آلود
زیرلــب ترانه ی لالایـــی مــیخواند
پـ .ن : حســ ــی شبیــهـ بهـ رهـآ شدن
فــقــط همیــن
از هر لحظه بودن و نبودن ستاره ی چشمک زن بیزارم
مـی سوزم در تب وتاب پوچی که دورنم ریشه دوانده
و پایان آن به هیچ جا ختم نمی شود
در انتظار شکستن بغضی تا طلوع صبح بیدارم
اما نفس کم می آورم
گویی چشم های پر از خواهش من
با طبع سرد یاس خو گرفته اند
همیشه حرف هایی نا گفتنی می ماند
و هراس ته قلب دوباره شکوفه می دهد
اما زمزمه های درون وجود هیچ گاه
خاموش نمی شوند
و آتش جاودانه ی احساس
تا ابد زبانه می کشد...
زیر بال های مخملی سرنوشت زندگی نطفه می بندد
و سوت آغاز نمایش قصه های آغشته به نفس های پاک زده می شود
نقش ردپا بر صفحه ی گذر ثانیه ها
تسلیم طوفان نمی شود
و چشم بسته افسار جریان زیستن را به پیش می تازد
رایحه ی باور و عشق
از لای پنجره ی گشوده به روی آرزوها گذر می کند
نسیم مهربان آرامش ناقوس تولدی دوباره را می نوازد
و برخاستن گل های اعتماد در چمن زار سبز دوستی
ایمان به معاد را نوید می دهند
پـ . نـ : تقدیمـ بهـ کسی که مبهوتـ نگاهـ دریاییـ ، مهربانیـ و گذشتـ او هستمــ
مـــادر خوبم!!!
تولدمون مبارکـــــــــــــ
گمشده ای در کوچه پس کوچه های شهر ابهامم
فانوس شکسته،مهتاب را همراهم می کند
اینجا آوازها خاموش اند
و تنها صدای شکستن غرور برگ های زرد
زیر گام هایم
روزهای سبز زندگی را تداعی می کند
درخت پاییزی عریان،اما بیگناه،راوی قصه های بودن و نبودن است
و تب سرخ و نارنجی اش
یادآور شرم گونه های عاشق
سهم من آهــــــــــــی به بلندای جاده های یک طرفه می شود
و مقصدم بی آنکه بدانم به سرزمینی دگر می رسد
کاش کفش های بی قرارم
راه ممنوعه را طی نکنند...
راز اشک های سیاه قلم
در دل کاغذهای مچاله ایست
که تا اسمان حسرت پرتاب شده اند
صداهایی که در گلو یخ می زنند
خبر از تنها مسافر جاده های مه آلود دارند
سادگی تقاص پس می دهد
در زندانی که صداقت
کنار فریاد دردهای خاموش،بی صدا خفته
بلوغ خاطرات،از ترس آوار دلتنگی
در کوچه های آشنایی
سلام نمی دهند به یاد
دیوار های کور
دهان دره ی سایه های عاشق را ندیدند
از رفتن گله می کنند
بی آنکه بدانند زمین در تاریکی مطلق است
حرف هایی از جنس فراصوت
در سکوت جا خوش کرده اند
و زمزمه ها همچنان در نفس گم می شوند
چشم های شور مشکوک اند
وقتی بادبادک آرزو به آسمان سعادت نرسید
و سنگ نگاه ، باور آینه را شکست
من در جیب هایم شعر دارم
هنگامی که چمدانی پر از خاطره ی دوستی به رودخانه می افتد
و آواز چکاوک بی جواب می ماند
بعد تعبیر چشم ها
جاده ها به یک خیال وصل می شوند
و گنجشک هایی که پرواز را از یاد برده بودند
به صعود پروانه ها ایمان می آورند
هنوز هم قلم ، شب های دلتنگی
بهانه می گیرد...
در سراشیبی تقدیـر به افـق می نگـرم
و خیـالی که رنـگ نـدارد
سکه ی انتـخاب بـودن یـا نبـودن
برای چنـدمین بار از دسـت رهـا می شود
حیف که سکه ی به روی لبـه ایسـتاده،
چون دیـواری بین عقـل و احساس
تردیـد را همچنان باقی می گـذارد...
کاش حال گـل ها درنیایند
تا از بـادهای کال خـزان پیش رو
ریـشه ای سست نگـردد
تردیـد ادامه دادن
جامه ای با عطـر بهانه چالـه های راه می پوشند
به احترام پاکــی ها
سکــوت کافی نیسـت...
که انتـهایش به دریـا می رسـد
بـاران می بـارد
سیـاهی آسمان شب و سـردی هـوا
یاد کبـریـت های نـم گرفتـه را زنـده می کنند
باد در گرگ و میـش هـوا احساس مرا می بـلعد
اما یک نفـس شـعر می گویم
خیـس می شـوم از اشـک های آسمان
و دلتنگ از یادآوری تارو پود خاطرات بارانیم
صاعقـه ها پیاپی از لحظـه های با هم بودن
من و همسفـرم باران
عکس می گیـرند
دلـم مـواج است
صدای آبـی ترین احساس در گوش هایـم زنگ می زند
دریا به یـادت هسـت