پدرمــــــ دوست دارمــــــ !

ممکن است شاهزاه ام راپیدا کنم اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند...

رفتارم رو با شعـــور طرفم✘ست میکنم✘پس اگه یه وقت ناراحت شدی از رفتارم.به شعـــورت یه نگاه بنداز
بـــــعضیا رو گذاشتیم ✘کنـــــــار ✘همون کنار رو همـــ به گنــــــد کشیدن...ツ

آدم بیـــــخودی هستم امـــا ✘خــــودممـــــツ

بــــــه امـــــــــــید یه ســـــــــــــــــال بهتر...

 

سال  هم داره تموم میشه...واسه من که سال مزخرفی بود...اتفاقایی افتاد که نباید می افتاد ولی در کل همه چی درس زندگی شد.

خدارو شکر

یه کسایی اومدن...یه کسایی رفتن

دم خدا گرم که بازم هوامو داشت و داره

امید اینو دارم که سال وبهار  94 بهتر از سال قبل باشه

شاید بهم بگى مغرور یا بی احساس ولى من عادت ندارم به چیزاى عمومى حس خاصى داشته باشم

برای بعضی از آدمها محبت مثل فیلم خارجی بدون زیرنویس می مونه ؛ نمی فهمنش

 بیخود منتظر نباش ، تو خودت رفتی بمیرم از دلتنگی هم ، صدایت نمیکنم برگردی

 ممنونم که به من فهماندی اشتباه است به هر کسی اعتماد کردن

راســـــــــــــــــــــتـی:

                 گفته بودم اولین سین امسالم سرد شدنمه...آخرین سین رو داشته باش                   سیفون میکشم!!!

 

نمیدونم چه عنوانی بنویسم!

 

سلام

گلایه نکنین میدونم خیلی وقته نیومدم...

نمیدونم چی شده که همه چی توو زندگیم عوض شده...

آدمای جدید...طرز فکرای جدید...هدفای جدید...کلا همه چی جدید ولی تکراریه!!!...

نمیخوام بعد مدتها فاز منفی بدم...دو روز پیش سومین سالگرد وبلاگم بود...نمیدونم چرا  دلم نمیاد این وبلاگو حذف کنم...

روزام عجیب میگذرن...حتی امسال تولدمم عجیب بود

امسالم مثل هر سالم نیست...

احساس میکنم دیگه اون انرزی سابق رو ندارم...

نمیگم ناراضیم خداروشکر...هر چی خدا صلاح بدونه...

دوستای عزیزم خیلی وقته به وبلاگاتون سری نزدم

مبدونم خیلیاتون دلخورین

عذر منو قبول کنین

هرزگاهی به صفحه فیس بوکم سری میزنم خوشحال میشم لااقل اونجا یجوراایی جواب محبتهاتونو بدم

دوستون دارم

مثل همیشه ممنونم که هوای دل نوشته های سویل رو دارین

مواظب مهربونیاتون باشین

 

بالاخره برگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشتم!

به افتخاااره دختـــــــــرااا

+خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيلي ازتون ممنونم...نزديك سه ماه نبودم و كلللي كامنت فرستادين و سراغمو گرفتين...مستانه.بهار.ستاريكا.هليا.آقا فردين.حانيه نبي گل.آزيتا.هستي.آقا سعيد.فرزانه...همـــــــــــــــه...معذرت ميخوام اگه نتونستم به تك تكتون جواب بدم...ايشالا ازاين به بعد...والا درسا كه تمومي ندارن...ارشد تموم شد 6ماه ديگه آزمون وكالته...واسم دعا كنين

مثل هميشه ممنونم كه هواي دل نوشته هاي سويل رو داارين

دوستون دارم

O_o



بعضي ها رو نبايد تحويل ميگرفيتم ولي گرفتيم
به بعضي ها نبايد رو ميداديم ولي داديم
با بعضي ها نبايد حرف ميزديم که زديم
اين از سخاوت ماست نه از حماقت

مشکل از خود ماست ! واسه کسي که يه قدم واسمون برمي داره، دو کيلومتر پياده مي ريم . . .


عزیزم اونی که با دیدنت " کــــف " میکنه دلستره نــــه مــــن ...


من گفتم خاکی ام... ولی نباید آسفالتم کنی که...

توو اين شباي عزيز منو فراموش نكنين


مچ گیری  استاد !


چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.»

استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: «كدام لاستيك پنچر شده بود؟»!!!


بعضیا هستن نفهمن و میفمن که نمیفهمن ولی نمیفهمن که مافهمیدیم نفهمن اصن یه وضعیه کلا....!!!

بعضیا هم مثه این دیوارای تازه رنگ شده میمونن ؛ فقط هستن ولی نمیشه بهشون تکیه کرد ، اگرم تکیه کنی سر تا پای خودتو کثیف کردی . . .

ادامه مطلب يه عكس خيلي باحاله حتما ببينين


دل نوشته هاي سويل به علت مشغله كاري زياد بنده  اين هفته آپ نميشه

ادامه نوشته

اين نيز بگذرد...


دیدے کِه سَخــــت نیســـــت


تنها بـدون مـــــَـــــن ؟!!

دیدے صبح مے شــَود

شــَب ها بدون مــَـــــــن !!


این نـــَبض زندگے بــــــــے وقفــِه مے زند…

فرقے نمے کند

با مـَـــــن …بدون مـــَـــن…

دیــــــروز گر چه ســَـــــخت

امروز هم گذشت …!!!

طورے نمی شود

فردا بدون مـَـــــن !!!

سلام سلام سلام

خوبين؟احوال شما؟

بازم پنج شنبه شد و من دوباره اومدم

راستش امر خير هفته پيش بازنشستگي بابا بود

ولي متاسفانه سايت اداره مشكل داشت و كارا حل نشده باقي موند...

منتها هفته پيش پنج شنبه يه اتفاق خيلي جالب افتاد

واااااايــــــ نميدونين چه ذوقي كردم

بعد سال پسر دايي شهريارمو پيدا كردم

يكي از بهترين روزاي زندگيم بود...دمش گرم كه باعث شد كلي خوشحال بشم

خب تا 5شنبه ي ديگه مواظب مهربونياتون باشين


آدم خوب قصه هاي من!!! دلتنگت شده ام... حجمش را ميخواهي؟؟؟خدارا تصور كن

سیب...


تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من

تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست
تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاهست که در گوش من آرام آرام
خش خش
گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا
باغچه کوچک ما سیب نداشت

                                                                      دکتر مصدق

 

 

من به تو
خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را
دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر
من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه
بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من
افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو
را
و من رفتم و هنوز
سالهاهست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار
کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه
خانه ما سیب نداشت

                                                                        فروغ فرخزاد

+هفته بعدی بعلت یه امر خیر که بعدا میگم آپ نمیشم

+ادامه مطلب دوتا شعر بعدی از این قضیه ی سیبه که خیلی جالبن...

+“حوا”  که باشی بعضی ها  “هوا ”  برشان می دارد که  “آدمند ”

+تقصیر خودمونه … بعضی ها عددی  نبودند و ما آنها را به  توان رساندیم !

ادامه نوشته

مادران ايراني!


سلام سلام سلام من بازم اومدم

بي مقدمه بگم

دم اونايي گرم كه تولدمو تبريك گفتن

مـــــــــــــــــــــــــــــــــرسي

خب يه كليپ طنز از مكس اميني هست كه خيلي جالبه ببينين ضرر نميكنين

اينم لينكش:

وبم 2ساله شد

ممنونم كه با گذشت 2سال دل نوشته هاي سويلو تنها نداشتين

تا هفته بعدي دم همگي جــــــــــــــــــــيززززز

زندگی(سهراب سپهری)


سلام سلام سلام دوستای گلم 

خوبین؟

وای اصلا گله و شکایت نکنین که چرا آپ نمیکردی...جوابی ندارم واللا

همه چی خوبه... خوبه یعنی این که تلخی و شیرینی های زندگی کنار همه...

خدارو شکر

از هفته دیگه طبق روال همیشه هر پنج شنبه آپ میکنم

یه شعرخیلی شیک و مجلسی تو ادامه مطلب گذاشتم

(یکی از دوستای عزیزم معرفیش کرده)

همتونو به خدا میسپارم

و

دوستون دارم


+مواظب مهربونی هاتون باشین

+دوره ای شده که حاضرم جای “پت”باشماما یه دوست واقعی مثل “مت”داشته باشم!

ادامه نوشته

آزمون هــــــــــــــــــوش


پس از خواندن سوال در عرض 5ثانيه به آن پاسخ دهيد تا ميزان IQ

شما معلوم شود. در پايان پاسخ هاي شما ضرب در 10 مي شود.


                                             

 

ادامه مطلب سوال و جوابارو بخونین

سال مار زهرمارمون نشه صلوات


ادامه نوشته

دردناک

سلامــــــ دوستای مجازیـــ عزیزمــــ

ممنونم کـه همیشه هوامو داشتین و دارینــ

دمتون گرمـــــ

کلـــی مطلب واســه این پستم انتخاب کرده بودم ولـــی فقطــ ترجیح دادم همــین یــه متن رو بنویـــسم...نمیدونم چرا ولی بد جــــور به دلـــــم نشست

ما فکـر میکنیـم بدتـرین درد ؛
از دسـت دادن ِ کسـیه که دوستـش داریم !
امـا …. حقیقـت اینه که :
از دست دادن ِ خــودمـون ،
و از یــاد بردن ِ اینکه کـی هستیـم ! و چقدر ارزش داریم ….
گـاهی وقتــها خیلــی دردنــاک تـره… !!!


+آهنــــــــگم عوض شد

+ادامه مطلب یه عکس باحـــــــــال گذاشتم

+لینـــک دوستای بی معـــــــرفت کم کم داره پاکـــــ میشه...

+نگران نباش ، نفرینت نمیکنم !همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست !!!  

ادامه نوشته

يه خاطره باحــــــــــــــــــــــــال


دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. اون موقع یهو، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود...

     

                                                          

+آپ شدين خبر بدين

+دوستاي عزيز آدرس وبتون يادتون نره

+به نظرم وبم به يه لينك تكوني اساسي نياز داره...بي وفا باتوام

+نه اسمش عشق است نه علاقه نه حتی عادت. حماقت محض است دلتنگ کسی باشی که دلش باتو نیست

عين حقيقت...واللااااااا


        

دختره کتیبه گذاشته :
امروز یک شلوارک خریدم ،حالا اومدم خونه تنگه ه ه ه ه ه …

یک پسره : الهی قربون اون پاهات بشم من …

یک پسر دیگه : ناراحت نشو عروسکم من خودم ۳تا سایز بزرگشو میخرم …

یک پسر دیگه : چرا آخه ملوسکم؟ نکنه کمی چاق شدی؟

یک پسر دیگه : ای جانم اووف نشدی خودت؟

ینی من الان چی میتونم بگم؟؟؟؟

   

 طرف آی دی شو گذاشته: “جوجه طلایی”

میگم چند سالته؟ میگه ۳۴
حالا خدایی خودتون بگید ا
این جوجه هست یا شترمرغ بالغ؟؟

        


صب از خونه زدم بیرون دیدم گوشیم نیست ، از یه بنده خدایی گوشی گرفتم زنگ زدم خونه پرسیدم گوشی من تو خونه ست ؟
گفتن حالا میگردیم خبر میدیم …
یهو دیدم گوشیم داره از اعماق کیفم زنگ میخوره ، پیداش کردم دیدم از خونه زنگ میزنن !
میگم : بله ؟میگن : الو سلام ؛ میگماااا گوشیت تو خونه نیستااا ؛ بگرد پیداش کن
یعنی یه همچین وضعیتی دارم من ...!!

                                         

به کافه چی گفتم همان همیشگی

گفت :
زر نزن مث آدم بگو ببینم چی کوفت میکنی!!!

      

هیچوقت نفهمیدم چطوری شد که جودی نیم وجب بچه بود بابالنگ دراز اومد حضانتشو به عهده گرفت بعد جودی خرس گنده شد بابالنگ دراز یه پسر بیست و چهار ساله بود!

بابا لنگ دراز تو فریزر مونده بود یا جودی رفت تو زودپز آیا؟!…

    


داشتم تو اتوبان میرفتم دیدم یه بچه ای رو موتور خوابش برده بود

و داشت می افتاد باباش هم اصلا حواسش نبود.

رفتم کنارش هر چقدر بوق میزدم نمی فهمید.

آخرش رفتم جلوش و سرعتمو کم کردم تا ایستاد بهش گفتم :

پس چرا حواست به بچه ات نیس ؟؟؟

یدفعه دو دستی زد تو سرشو گفت :

اصغر پس ننت کوووووووو؟؟!!!!

     

+یه آدمایی رو توی زندگیمون راه دادیم که مادراشونم به زور تو خونه راشون می دادن

+بزرگترین پرورشِ مار در سطحِ خاورمیانه، آستینِ بنده است….!!!

+ممکن است شاهزاده ام را پيدا کنم اما پدرم هميشه پادشاه من خواهد ماند!

+از اين به بعد هر پنجشنبه آپم


                                                         

که من "پروین" فروغ شعر ایرانم

 

"حماسه زن پارسی"

 

مرا ای مرد

مرا ای بیخبر از درد

برو دیگر..

مرا آسان مخوان یک زن

مخوان آسان مرا یک زن

زنی چون من

که از بهر وطن

             کرده سپراین تن

نه آن لیلی مجنونم

.. نه آن شیرین فرهادم

                            که من پروین فروغ شعرایرانم

نه پوراندخت .. نه آزرمدخت

..نه آتوسا .. نه پانته آ

که آرتیمس سپهسالار ایران

                               درنبرد ناوگان پارس و یونانم

مرا بیداد تو شاهد به تاریخی

                                           که می بالیده برنامم

 

* * * * * *

مرا گر درمقام همسری بینی

نه یک همخواب و هم بستر

که یک همراه ، یک یاروفادارم

نه یک برده ، مکن اینگونه انکارم

مینگارم تو بی پندار

اگر با جورسنگین تو می سازم

 اگر درآتش کین تو می سوزم

مپندارم که راه رستگاری را نمیدانم

                            که جوشد خون ایرانی به شریانم

مرا فردای فرزندم

مرا عشق به دلبندم

                   چنین برپازده زنجیر

مرا ایمان به آرمانم

مرا عهد به پیمانم

    نموده این چنین با دردتو درگیر

اگرمادرنبود کی بود تورا جانی؟

          که آزارم دهی اینسان به آسانی

بدون من کجا میداشت تاریخ تو؟

آرش با کمانش

کاوه آهنگرو آن گرزو سندانش

بدون من کجا میداشتی آن شاعر طوسی

                    نگهبان زبان پارسی ،  استاد فردوسی

* * * * * *

مرا گر درمقام مادری بینی

مگوبامن که فرشی از بهشت

درزیرپایم پهن گستردی

نگاهم کن، نگاهم کن

                          که زیرپای من دنیا به جریان است

                        زنورعشق من رخشنده کیهان است

که با دستان من

                            گهواره گردون به دوران است

 که جای پای من برچهره ی

                              سرخ وسپید وسبزایران است

مرا گردرمقام مادری بینی

مگوبامن که فرشی از بهشت

 درزیر پایم پهن گستردی

نگاهم کن، نگاهم کن

 که درهرخانه ای بامن

                          بهشتی لاله گون ازعشق میروید

که در آغوش من انسان

                            مرام صلح و آزادی می آموزد

تو با دستان نیرنگت

مگستر زیر پایم

                           مخمل پوشالی فرش بهشتی را

که یک زن را

نیازی نیست پاداش

                                  این همه نیکوسرشتی را

بروای مرد مبرآسان به لب نامم

   که من آزاده زن فرزند ایرانم

 برو پیشینه ات را بین

برو تاریخ از سرخوان

به دورانی که کارت سستی و آسودگی بوده

همه آوارگی ،ویرانگی بوده

مرا پیشه، هنر، فرزانگی ،  سازندگی بوده

* * * * * *

دهانم ازچه می بندی؟

به دست و پای من ای مرد

                        تو زنجیر حقارت از چه می بندی

که فرهنگ مرا

                       هرگز نبوده با چنین اندیشه پیوندی

تو رویم ازچه می پوشی؟

کلامم ازچه می چینی؟

توبهر خواری ام ای کهنه جو

                                            بیهوده میکوشی

هراس تو زرویم نیست

بیم تو ... زمویم نیست

چون آزادی برگهای تنم جوشد

از اینرو پیک خاموشی

                              زنی بر نام من مهر فراموشی

برو ای مرد، برو دیگر

                               برو این دام  بر مرغ دگر نه

                               که عنقا را بلند است آشیانه

 

پروین باوفا، ارواین اکتبر 1989

گالری شاعر گرانقدر خانوم پروین باوفا 

 

+آهنگم عوض شد

+بعضی از لینکا رو حذف کردم...

+چتروم فسقلی هم درس شد یه سایت گرم وصمیمی از دست ندین


عکس(:

سلام قند عسلا و كاكل زريا

خوبين؟

اين بار دست پر اومدم

ميبينين كه 3 تا پست داغ دارم

البته اينم بگم مطالب خودم نيستن و دزديدم

مثل همیشه ممنونم که هوای دل نوشته های سویل رو دارین

 

  

 

+اون پايين پاييناي وبم پست آزادي به دلايلي عوض شد...

 +حرف زدن با كسى كه منطق حالیش نیست مثه اینه كه بخواى رو چرتكه ویندوز نصب كنى  

+خواهشا هركي مياد آدرس وبلاگشو بنويسه

 +ادامه مطلب چند تا عكس داره كه به ديدنش مي ارزه

ادامه نوشته

اعدام جنایتکار کثیف...

خوشبختانه امروز شاهد خبري بوديم كه بالاخره پس از چندين و چند سال فردي كه باعث وحشت دختران ملت عزيزمون ايران  ميشد و جنايات كثيفي ازش سرزده بود دستگير و حلق آويز شد...

                                                                    

+در ادامه مطلب عكسي از اعدامه اين جاني كثيف گذاشتم...

+به دليل وحشتناك بودن عكس لطفا دخترايي كه دل نازكن از ديدن ادامه مطلب جدا خودداري كنن

ادامه نوشته

3تا لاک پشت و خنده ی تلخ سرنوشت

                                                                            

 یه روز ۳ تا لاک پشت میرن سفر و با خودشون چند تا نوشابه هم ورمی دارن تا وقتی رسیدن بخورن .

۲۵ سال طول می کشه تا برسن. وقتی میرسن یادشون میفته که با خودشون استکان نبردن. یکیشون  داوطلب میشه که بره استکانا رو بیاره ولی میگه باید قول بدین که تنهایی نخورین ها. دوستاشم قول میدن    که نخورن. 

 یه ۵۰ سالی می گذره دوستاش میگن بابا این نیومد بیا نوشابه ها رو بخوریم. تا درنوشابه رو باز می کنن یهو لاک پشته از لای سنگها میاد بیرون میگه نامردا! نگفتم اگه برم می خورین؟! 

 

 

+ادامه مطلب يه داستان خيلي ناز گذاشتم اگه وقت داشتين حتما بخونين

ادامه نوشته

يه سوال و تولد و جشن

خدای بزرگ نميگويم دستم را بگير عمري گرفته اي مبادا رها كني


سلام سلام سلام

خوبين؟؟؟

من نبودم خوش گذشت؟؟؟

خب بريم سر اصل مطلب

اين آپم يه كم متفاوته...

بايد فكر كنين و با دليل جواب بدين چون جوابا واسم خيلي مهمه

سوال اينه:

فرض كنين تو يه پرتگاهي هستين 2 نفر در حال سقوطن يكيشون فردي هست كه شما رو خيلي دوست داره و شما هيچ حسي بهش ندارين و اون يكي فردي هست كه شما اونو خيلي دوست دارين ولي اون هيچ حسي به شما نداره...اگه بتونين يكيشو نجات بدين اون شخص كدومه ؟؟؟(چرا؟؟؟)

 

خب يه نگاهي به پروفايله من بندازين...

فهميدين؟؟؟بله ميدونم تولدمه(دختر كه رسيد به بيست بايد به حالش گريست!!!)

 

7روز ديگه هم تولد وبمه

خيلي خوشحالم كه تو اين يك سال تونستم اينهمه دوست عزيز داشته باشم و وبلاگمو اداره كنم اگه تو اين يك سال از دست من رنجيدين و دلخور شدين به بزرگي خودتون ببخشين

واي تو اين آپ خيلي حرف زدم شرمنده...جواب سوال يادتون نره

مواظب مهربونياتون باشين و مرسي كه هواي دل نوشته  هاي سويل رو دارين

فعلا

+ آهنگم عوض شد.
+ به هر كسي دلم خوشه دلخوشيامو ميكشه...   

سورپرایز!!!

و عشق آمده یک داغ نو به من بدهد

تورا بگیرد و احساس بی تو شدن به من بدهد

خدا خیال ندارد مرا پرنده کند

خدا خیال ندارد تو را به من بدهد

بهشت مال خودش با فرشته های عزیز

مجال در بغل تو گریستن بدهد


سلام به دوستای مجازی ولی حقیقی تر از حقیقی...

خوبین؟خوشین؟ سلامتین؟

 بالاخره امتحانام تموم شد ومنم تونستم آپ کنم...

 خیلیا گلایه کردن که دیر به دیر آپ میکنم ولی باور کنین سرم شلوغه

منم یه گلایه ای بکنم که بعضی از دوستان آپ میکنن ولی خبر نمیدن و بعدا دلخور میشن که سویل ماروفراموش کرده و به وبمون سر نمیزنه  خلاصه از من گفتن بود

 این شعر بالایی از وبلاگ دوستم سویل بود.یه شعرم  دارم که خیلی قشنگه اینو بخونین تا سورپرایز بعدی رو بگم...




برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو وبازپسی نیست 

تا آینه رفتم که  بگیرم خبر از خویش

دیدم که در  آن آینه هم جز تو کسی نیست 

من در پی خویشم به تو بر میخورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم خارو خسی نیست 

امروز که محتاج توام جای تو خالیست

فردا که بیایی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست


خب خوشتون اومد؟نمیدونم شاعرش کیه...      

 خب تو ادامه مطلب چند تا عکس خیلی جالب گذاشتم.والا نمیدونم چه خبره ولی یه پسریه که دختر میشه...باور کنین راس میگم برین خودتون ببینین...

 مثل همیشه ممنونم که هوای دلنوشته های سویلو دارین.مواظب مهربونیاتون باشین


بای تا های

ادامه نوشته

2تا داستان باحال!

سلام سلام سلام خوبين؟؟؟خوشين؟؟؟

بي مقدمه برم سر اصل مطلب كه خيلي از بچه ها ازم خواسته بودن كه تو اين آپم داستان بذارم...۲تا داستان شيرين هست كه به احتمال زياد نشنيدين و ميدونم لذت ميبرين...

 

مثل هميشه ممنونم كه هواي دل نوشته هاي سويلو دارين...دوستون دارم.

باي تا هاي


ادامه نوشته

گمنامي

 

درود به دوستاي عزيزم.

حالتون چطوره؟؟؟

امروز يهويي تصميم گرفتم وبلاگو آپ كنم

همونطور كه قبلا هم گفتم بعضي از لينكا پاك شدن پس اسم هر كي تو پيوندام نيست حتما به من خبر بده.ممنونم از اينكه تنهام نميذارينو هواي دل نوشته هاي سويلو دارين.

 

گمنامی!

ميان همه ي جوي ها كه همراه رودها

به دريا سرازير ميشدند

جوي كوچكي هم بود كه هيچ ميل سرازير شدن

به دريا نداشت...

وقتي ساير جوي ها پرسيدند چرا؟گفت:

من هر چند در مقابل عظمت دريا ناچيز و خوارم
اما من...

(گمنامي گم نشده) را بيشتر از (شهرت گمشده)
 دوست دارم
 
 

رهگذری تنها که عاشق شد(ساوي)

رمز داره:)
ادامه نوشته

اصطلاحات بامزه!

 

وآن هنگام که در آوای دورترین انتظار به دیدار کسی میروی که دوستش داری دلت خالی می شود وبه افق های بی کران احساست چشم می دوزی شاید که دلخوشی از این که داری یک نفس که در سینه دیگریست و خشنودی که در گوانتانموی درونت کنارت زندانیست ای کاش می دانستی که محبتم برای تو همانند لبخند مونالیزا تا ابد برایت جاودانه خواهد ماند...

                                                                                  

به یادت هستم می دانی وقتی بهت فکر می کنم می خوانی چه بگویم وچه بنویسم از دوست داشتن که تو لایق بهترینی .پس ساده می گویم که در اعماق تمام دلتنگی هایم شادم که هستی .وقتی به بودنت فکر می کنم به خود می بالم که آرامم پس بدان که برای من دوستی هستی که دوست دارم دوست داشته باشی دوستی را که دوست دارد تمام دوستی تورا.یادت همیشه در قلبم و محبتت همیشه در دلم جاودانه خواهد ماند.
تقدیم به سویلکم

                                                                                                                                       

                                                                                                                                         ساوي

 

سلام به دوستاي عزيزم

ازتون ممنونم كه دل نوشته هاي سويل رو همراهي ميكنين و با نظرات و پيشنهاداتتون دلگرمي خاصي ميدين.

به پيشنهاد ساوي جون،قرار شد بخش انگليسي هم جز اين وبلاگ باشه...

منم تو ادامه مطلب يه سري اصطلاحات با مزه و شيرين انگليسي واسه علاقه مندان اين زبون گذاشتم كه ميدونم واسشون تازگي داره...

ادامه نوشته

فرشته ها بخوانند...

     

    در زمانهاي بسيار قديم،وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود،فضيلتها وتباهي ها در همه جا شناور بودند،آنها از بيكاري خسته و كسل شده بودند...

روزي همگي دور هم جمع شدند خسته تر و كسل تر از هميشه...

ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت:‌‌ (بياييد بازي كنيم مثلا قايم باشك!)

همه از اين پيشنهاد شاد شدند...

ديوانگي فورا فرياد زد: (من چشم ميگذارم)و از آنجايي كه هيچ كس نميخواست به دنبال ديوانگي بگردد،همه قبول كردند...

ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن...

يك...دو...سه...همه رفتند تا جايي پنهان شوند!

لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد!

خيانت داخل انبوهي از زباله ها پنهان شد!

اصالت در ميان ابرها مخفي شد!

هوس به مركز زمين رفت!

دروغ گفت زير سنگي پنهان ميشوم و به ته دريا رفت!

طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد!

و ديوانگي مشغول شمردن بود...هفتادونه...هشتاد...هشتادويك...

همه پنهان شده بودند به جزعشق كه هنوز مردد بود و نميتوانست تصميم بگيرد و البته جاي تعجب هم نيست چون همه ميدانيم عشق را نميتوان پنهان كرد.

در همين حال ديوانگي به پايان شمارش ميرسيد...نود وپنج...نود و شش...نود و هفت...

هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد،عشق پريد و در بين يك بوته گل رزپنهان شد.

ديوانگي اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود؛ٍزيرا تنبلي اش آمده بود تا جايي پنهان شود.سپس لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود،دروغ را ته دريا،هوس را در مركز زمين،يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق !از يافتن او نااميد شده بود.

حسادت در گوشش زمزمه كرد:‍‍ (عشق پشت بوته ي گل رز است!)

ديوانگي شاخه ي چنگك مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجان زياد آن را در بوته ي گل رز فرو كرد.دوباره و دوباره... تا با صداي ناله اي متوقف شد.

عشق از پشت بوته بيرون آمد.با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش خون بيرون ميزد.شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نميتوانست جايي را ببيند.او كور شده بود...

ديوانگي گفت: (من چه كردم؟ من چه كردم؟چگونه ميتوانم تو را درمان كنم؟)

عشق پاسخ داد: (تو نميتواني مرا درمان كني،اما اگر ميخواهي كاري كني، راهنماي من شو)

واينگونه است كه از آن روز به بعد،

عشق كور است و ديوانگي همواره راهنماي او...


مرگ انسانیت

 

 

از همان روزيكه دست حضرت قابيل

گشت آلوده به خون حضرت هابيل

از همان روزيكه فرزندان آدم

زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد

           آدميت مرد!

گرچه آدم زنده بود...

از همان روزيكه يوسف را برادرهابه چاه انداختند

از همان روزيكه با شلاق و خون ديوارچين را ساختند

               آدميت مرده شد!

بعد دنيا...

هي پر از آدم شد و اين آسياب

                                        ...گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت...

ايردريغا آدميت برنگشت!

قرن ما روزگار مرگ انسانيت است

سينه ي دنيا ز خوبيها تهي ست

صحبت از آزادگي،پاكي،مروت ابلهي ست!

روزگار مرگ انسانيت است...

من كه از پژمردن يك شاخه گل،

از نگاه ساكت يك كودك بيمار،

از فغان يك قناري در قفس،

از غم يك مرد در زنجير،حتي قاتلي بر دار...

...اشك در چشمان و بغضم در گلوست...

وندر اين ايام

زهرم در پياله،زهرمارم در سبوست.

مرگ او را از كجا باور كنم؟

صحبت ازپژمردن يك برگ نيست

واي!جنگل را بيابان ميكند...

صحبت ازپژمردن يك برگ نيست...

فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست

فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نزيست

فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست...

صحبت از مرگ محبت،

                                    مرگ عشق،

                     گفتگو از مرگ انسانيت است...

 

 

              باتشكر از دوست  نازنينم  ليلا  

 

 

آزادي...

 

ای آزادی آزادیه من که در چنگ استبداد به اسارت افتاده ای

کاش میتوانستم قفست را بشکنم!

و تو را در فضای پاک بی دیوار پرواز دهم

اما مرا نیز به بند کشیده اند پاهایم را بسته اند چشم هایم را بسته اند

قلمم را انگشتانم را دستهایم را شکستند

زبانم را بریده اند لبهایم را دوخته اند

نمیدانی چه کرده اند!نمیدانی چه می کنند!

اما خدا تو را در من سرشته است

آنگاه که خدا کالبدم را ساخت

تو را ای آزادی به جای روح در من دمید!

و بدین گونه با تو زنده شدم با تو دم زدم با تو به جنبش آمدم با تو دیدم و گفتم و

شنفتم و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم...

دکتر علی شریعتی

 

شده تا حالا؟؟؟

این پست حذف شد

انسان(دكترشريعتي)

پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟
خداوندا
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟
خداوندا
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

نامه اي به خدا

یك روز كارمند پستی كه به نامه‌هایی كه آدرس نامعلوم دارند، رسیدگی می‌كرد، متوجه نامه‌ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود؛ نامه‌ای به خدا.

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود:


خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی‌ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می‌گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه صد دلار در آن بود، دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می‌كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت كرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ‌كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی، به من كمك كن.


كارمند اداره پست خیلی تحت‌تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه
آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد كه آن‌را برای پیرزن فرستادند. همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا اینكه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید كه روی آن نوشته شده بود؛ نامه ای به خدا. همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:


خدای عزیزم. چگونه می‌توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با آن‌ها بگذرانم. من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی، البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آنرا برداشته‌اند!!!