کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

آه ،وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جاندارو را

سوی این تشنه جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویرانگر شوق

پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر

من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطانی خواهش را

در آتش سبز

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است


فریدون مشیری

  وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد در طبقه هشتم جولی گریه می کرد،چون نامزدش ترکش کرده بود. در طبقه هفتم دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد در طبقه ششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تابلکه کاری پیدا کند درطبقه پنجم آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید. در طبقه چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد در طبقه سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود... زل زده است قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم. اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد. بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود حالا کسانی که همین الان دیدم دارند به من نگاه می کنند. فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضع شان آن قدرها هم بد نیست....


چقدر همه چي زود تغيير کرد......

  چقدر همه چيز اون روي خوبي ها و بدي هايش را بهم نشون داد.......

چقدر حرف توي گلوم مونده که گفتنش غير ممکن شده.....

حتي توي نوشته هامم نميتونم بيارمشون......

انگار چيزي را گم کردم....

دلم خاليه خاليه....

گاهي نفسم ميگيره.....

گاهي احساس ميکنم داخل بدنم خالي از همه چيز شده.....

خالي از قلب ، خالي از احساس ، خالي از هر چيزي که قبلا وجود داشت......!

روحم سرگردان به دنبال آغوشي ميگردد....

دنبال آغوشي که من بهش تعلق داشتم اما حالا گمش کردم.....

آغوشي که ميدونم هميشه در کنارمه....

ميدونم اگه هرکس بودنشو ازم دريغ کنه اون مال منه.......

آغوشي که تمام وجودمو در بر ميگيره....

دلم تنهايي با خدا را ميخواهد...

تنهايي که بشينم سر سجاده اي که رو به روي خودش پهن ميشه و ساعت ها برايش حرف بزنم.....

ساعت ها از درد ها و شادي هايم بگم.....

دلم براي آغوشت تنگ شده خداي من!

آغوشي که سراسر وجودم را پر از نشاط ميکنه.....

خدايا دلم براي حرف زدن و نوشتن براي تو تنگ شده.....

دلم تنگ شده براي اينکه دفتر قلبم و باز کنم و برايت چند خط بنويسم و چند قطره اشک بريزم....!

خدايا يادته ؟!؟

وقتي که غم داشتم تو اغوشت جا ميگرفتم و تنها چند حرف کوچيک برايت ميزدم اما تو تمام درد هايم را ميفهميدي و بعد از چند دقيقه انقدر مرا محو خودت ميکردي که احساس ميکردم تمام نشاط و شادي را به وجودم هديه دادي....!

آري به راستي که وجودت بهترين هديه ي روحم است....

اما چقدر الان دور شدم....!

خــــــــــــــــــــــدا جونم!

ببين دارم صدات ميکنم.....

ميدونم صدا کردنم از ته دل نيست ....

ميدونم من اون شقايق عاشق که وجودت را درست کنار خودم حس ميکردم نيستم.......

اما دارم صدايت ميکنم.....

صدايت ميکنم تا باز عاشقت شوم....

صدايت ميکنم تا باز مرا به اوج لذت آغوشت برساني!

بگذار بار ديگر لذت بودنت را حس کنم.....

خداجونم خيلي به وجودت نياز داااااارم!

دلم براي آرامش اغوشت تنگ شده....!

من ميدانم چه لذتي دارد در اغوشت بودن!

خدایا دوست دارم...........

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد 

                 نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت 

ولی بسیار مشتاقم 

                که از خاک گلویم سوتکی سازد، 

                       گلویم سوتکی باشد،بدست کودکی گستاخ و بازیگوش 

                                      و او یکریز و پی در پی  

                 دم گرم و چموش خویش را بر گلویم سخت بفشارد 

                                        و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد، 

                بدین سان بشکند در من، 

                                       سکوت مرگبارم را......... 

                                                  «دکتر علی شریعتی»  

آزادی

 

 سلام

 مجال گفتن  هیچ نیست به جز اینکه بگویم فقط بخوانید و نظر دهید. 

ای آزادی ، مرغک پر شکسته زیبای من ! کاش قفست را می شکستم و در هوای پاک بی ابر بی غبار بامدادی  ، پروازت می دادم ! 

( خودسازی انقلابی ، ص ۱۱۸ ) 

 

عشق  خواهر آزادی است و آزادی برادرش و غصب و اسارت مادر و پدرشان. 

( گفتگوهای تنهایی ، ص ۹۲۷ ) 

 

عشق به آزادی ، سختی جان دادن را بر من هموار می سازد. 

 ( گفتگوهای تنهایی ، ص ۳۶۵ )  

ای آزادی  ، تو را دوست دارم ! به تو نیازمندم ! به تو عشق می ورزم ! 

( خوذسازی انقلابی ، ص ۱۱۸ )  

ای آزادی ، قامت بلند و  آزاد تو ، مناره زیبای معبد من است ! 

(خودسازی انقلابی ، ص ۱۱۸ ) 

 

هیچ گاه  تنهایی و کتاب و قلم ، این سه روح و سه زندگی و سه دنیای مرا کسی از من نخواهد گرفت ... دیگر چه می خواهم ؟ آزادی چهارمین بود که به آن نرسیدم و آن را از من گرفتند. 

( گفتگوهای تنهایی ، ص ۱۲۰۹

یک آیه در انجیل هست که من خیلی دوستش دارم و فکر میکنم اگر همه ی انجیل تحریف شده باشد این آیه اصیل است , زیرا بوی سخن یک پیغمبر را میدهد و تصور نمیکنم کسانی که به تحریف یک کتاب آسمانی می پردازند این قدر شعور و ذوق داشته باشند که چنین جمله زیبائی بسازند . میگوید :

"" ای انسانها از راههائی مروید که روندگان آنها بسیارند از بروید که روندگان آن کم اند ""


دکتر علی شریعتی / سخنرانی علی حقیقتی بر گونه اساطیر

شاید این هم از تکرار "شقایق" بود...!

مردان در صید عشق تا وسعت نامتناهی نامردند

گدایی عشق می کنند تا وقتی که بدان نرسیده اند...

و وقتی به آن رسیدند:

 در کمال مردانگی در نامردی خود را به جای می آورند!!!

قطار میرود...

تو می روی...

تمام ایستگاه می رود...!!

و من چقد ساده ام...

که سال های سال!!

در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان  به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام....!!

نمیدانم چرا ...

چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند

می گویند حساسیت فصلی است !!!

 آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم!!!

مرد درحال تمیز کردن ماشین بود که متوجه شد پسر ۸ ساله اش بر روی ماشین خط می اندازد مرد با عصبانیت چندین مرتبه ضربات محکمی بر دست کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود در بیمارستان کودک انگشتانش را از دست داد کودک پرسید: «پدر انگشتانم کی رشد می کند؟» مرد نمی توانست سخنی بگوید به سمت ماشین بازگشت و شروع کرد به لگد کردن ماشین و چشمش به خراشیگی کودک خورد که نوشته بود: «دوستت دارم پدر»

اینم اشتباه یه دوست.........

تموم زندگیم رو به پاش ریختم برای داشتنش همه کار کردم به هر آب و آتیشی زدم از همه چیزم گذشتم برای اینکه داشته باشمش پل های پشت سرم رو خراب کردم باخودم می گفتم اونم داره از همه چیزش می گذره اونم به خاطر من خیلی سختی دیده به خاطر من از همه چیزش گذشته و با همین فکر ها تموم مشکلاتم رو راحت حل می کردم و با همه چیز کنار می اومدم حالا که سالها از اون موضوع می گذره دارم فکر می کنم واقعا اون از چیش برای من گذشت نه به خاطر من پل ها شو خراب کرد نه خودشو به آب و آتیش زد هر کاری کرد به خاطر خودش بود نه من ، فقط این وسط من همه چیزم رو از دست دادم عمرم رو ، جوونیمو ، موقعیت های مناسبمو ولی یه تجربه خیلی خوبی که بدست آوردم این بود که به هر کسی دل نبندم و به هیچ کس اعتماد نکنم و ...

شیشه بغض من آرام شکست

و تو آن سوی افق خندیدی

خنده ات ؛در هر آرزوی مرا بست و شکست

وصدایت

مثل پتکی بر سرم کوفت که:

هی دیر شده باید رفت

و تو انگار نمی دانی

که دلم دور از تو

به صدای پای باد هم می شکند...

كنم هر شب دعايي كز دلم بيرون رود يادش

ولي آهسته مي گويم الهي بي اثر باشد

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

زندگي يعني بازي. سه ، دو ، يک … سوت داور............ بازي شروع شد!!! دويدي ، دست و پا زدي ، غرق شدي ، دل شکستي ، عاشق شدي ، بي رحم شدي ، مهربان شدي… بچه بودي ، بزرگ شدي ، پير شدي سوت داورــــــ0?ــــــــــ بازي تمام شد... زندگي را باختي

اشکاتو پاک کن همسفر گاهي بايد بازي رو باخت اما اينو يادت باشه باز مي شه زندگي رو ساخت

 عجب؟؟؟؟

آخر ساعت درس يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟ فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد. پروفسور محمود حسابي

برابری تا چه حد اخه...؟؟؟؟؟!!!

همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما پول‌دارها محترمترند . همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرف‌دارترند . همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بچه‌ها واجب‌ترند . همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما خانم‌ها مقدم‌ترند . همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما سياه‌ها بدبخت‌ترند و سفيدها برترند... البته تبعيضي در كارنيست . در كل همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بعضي‌ها برابرترند.

زندگی با همۀ پیچ وخم هاش،با همۀ مشکلات و همۀ خوشی هاش و تمام گرفتاری هاش یه چیزی داره و اون اینه که ما آدما بازیگراش هستیم وتوی این شطرنج زندگی قرار داریم .

که چی؟

تا تجربه کنیم و از تجربه های دیگران استفاده کنیم.برای  اینکه خودمونو بسازیم،برای اینکه به ذات حقیقیمون که همون ذات الهی ست دست پیدا کنیم،که فولاد آب دیده بشیم.که وقتی به گذشتمون نگاه می کنیم پل هایی ببینیم که سرسبزنو استوارُ سالم.

اون وقتِ که می تونیم به خودمون ببالیم که راه درستُ رفتیم،اون وقت  که می تونیم بگیم انسانیم.

حالا با توام،توییی که تا اینجای زندگی رو اومدی،تویی که تا اینجای زندگی رو طی کردی،چندتا پل سالمُ استوار پشت سرت داری؟چندتا پلُ نابود کردی؟

ببینم تو هم مثل منی؟

تو هم مثل من چندتا پل خراب داری!آره؟

اگه همۀ پل های زندگیت سالم و استوارن،

پس خوش به حالت .خوش به  حالت.

می دونی گاهی اوقات آدما با یه اشتباه تو زندگیشون حتی اگه اگه دوران گذشتشون پاک وعاری از هر گونه اشتباهی باشه پل های زندگیشون سالم باشه یه دفعه بااون  اشتباه تمام اون پل ها رو نابود میکنن.

اون وقت که تباه می شن.

دلم میخواست یه قاضی عادل بودم برای وجدان خودم.

دلم می خواست  اون قدر عادل بودم که می تونستم  راجع به زندگیم به عدل قضاوت کنم.

اون وقت می تونستم بفهمم کجای راهم.

اون وقت می تونستم بفهمم درجه انسانیتم چقدره!

اون وقت می تونستم بفهمم آیا هنوز هم می شه بهم گفت انسان.

خدای من،من کجام؟!کجای این دنیای فانی؟!

چقدر از تو دورم؟!

چقدر راه مونده تا به تو برسم؟!

آیا هرگز می رسم؟!

آیا راهی که میرم درسته؟!

خدایا می تونم پیدات کنم؟!

هر وقت که بخوام می تونم باهات حرف بزنم؟!

اون وقت تو منو راهنمایی می کنی؟!

اون وقت تو دستمو می گیری؟!

خدایا،خداجونم،کمکم کن.دستمو بگیر.دستمو بگیر.

 

شقایق

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را


بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم

وحالامن تمام هست اوبودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می دادو بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد ...

نفس می کشم تا به جای مرده خاکم نکنند!

اینگونه است حال من دیگر چیزی نپرس...

"درد دل"

اگه يكي رو ديدي وقتي داري رد ميشي بر مي گرده ونگات مي كنه بدون براش مهمي!

اگه یکی رو دیدی كه وقتي داری می ری بر مي گرده و با عجله مياد به سمتت بدون براش عزیزی!

اگه یکی رو دیدی وقتي داري مي خندي بر مي گرده و نگات مي كنه بدون واسش قشنگی!

اگه یکی رو دیدی که وقتی داری گریه می کنی میاد باهات اشک میریزه بدون دوستت داره!



آیینه پرسید چرا دیر کرده است؟ نکند دل دیگری او را اسیر کرده است ؟

خندیدم وگفتم: او فقط اسیر من است. تنها دقایقی چندتأخیر کرده است.

گفتم: امروز هوا سرد بوده شاید موعدقرار تغییر کرده است .

به سادگیم خندید و گفت:احساس پاک تو را زنجیر کرده است.

گفتم:از عشق من چیزی سخن مگوی، گفت: خوابی! سال هاست دیر کرده است..

در آیینه به خود نگاه می کنم آه عشق تو عجب مرا پیر کرده است!

راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است...